دیار ما  - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

دیار ما - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

معرفی ابعاد فرهنگی ،تاریخی و اجتماعی دیار شاه عبدالله
دیار ما  - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

دیار ما - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

معرفی ابعاد فرهنگی ،تاریخی و اجتماعی دیار شاه عبدالله

گپل خمونی حرف «جیم»


لغات

جا:رختخواب

جاجیم: رواندازی بافته شده از پشم
جاروف کار: نظافتچی
جاروف: جارو
جاشو: ملوان،کارگر لنج
جالی: توری فلزی
جاندار:ژاندارم،درجه دار ژاندارمری سابق
جاهل: جوان
جُخون: خرمن گندم و جو
جخونزار: خرمنزار

جَر: دعوا،درگیری

جِر:پشت،مازه

جرمل:بین دو کتف

جرگ:باریک

جَرنیده:قوی،محکم

جَزر:بازگشت آب دریا،ضد مد.

جِستن:جستجو کردن

جعم و جور: مرتب

جُغله: نوجوان
جُفنه : ظرفی از جنس گج و چاری برای نگهداری نان
جِل تروکی : پالان ، روپوش تشریفاتی مخصوص الاغ
جِل: روپوش اسب ودیگر چارپایان
جَلاب:بردن گله از جایی به جایی برای فروش

جُم جال: جابجا

جملو: دو قلو

جنگیر:ابزاری برای جداکردن گندم و جو از کاه پس از خرمن کوبی.

جوراب:نوعی گیوه،کفش نخی دست باف

جُوله:جوجه تیغی

جُوم: جام ؛ نوعی لیوان بزرگ
جُومه:پیراهن
جَوِن: جوغن،هاونی بزرگ جهت کوبیدن گندم قبل از آسیاب
جوندار:حیوان اهلی
جونور: حیوان وحشی
جهاز: لنج
جهبه:جعبه
جَهلو: عصبی

جَهلَه:خمره ایی سفالی جهت نگهداری آب

جیر: زیپ

جیری:سفالی

جیکَ خشو:نوعی سبز خودرُو بهاری که خام خورده می شود.

جیکَ ملو:نوعی سبزی خودُرو بهاری که با آن نانی به نام بل بل ملو می پزند. 

جیلم: درو کردن

اصطلاحات و ضرب المثلها
جاجا کردن: آرام و قرار نداشتن
جانگرتن:دخالت بی جا کردن،خود را کنترل نکردن
جَبر کُردن : مجبورکردن

جَر اول بهض صحل آخره:جنگ اول بهتر از صلح آخراست.اول کار شرایط را اعلام کردن.

جر لوک هم درازه:

جعم و جور:مرتب کردن،صفت خانه کوچک

جِغ داشتن: زیاد غذا  خوردن.

جغ نیده:غذایی که زیاد روی اجاق بوده ولی نپخته

جِل کُل: مطلق پوشاک

جمبازه:بالا و پایین پریدن،تکان دادن خود

جناسییِ که مونند نداره: فرد بد جنسی است که مانند ندارد.

جن زشه:جن زده  به کسی گفته می شود پر جنب و جوش است و خیلی شیطونی می کند

جُو بُرون: زمان درو کردن جو

جو تر بریدیِ؟:مگه جو سبز درو کرده ای؟ به کسی که کاری نکرده ولی اظهار خستگی کند.
جورش ایخره ایگه چارش نیترم :به اندازه اش می خورد می گوید نمی توانم بلندش کنم
جُون جونی : خیلی صمیمی
جُون خت:به جانت قسم

جَهل کردن : عصبانی شدن



نظرات 4 + ارسال نظر
عبدالعزیز موحدی پنج‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://kalaziz.blogfa.com

باسلام اصطلاح هایی مانند :
جم جال-- جعم وجور- جمبازه - جیلم - جانو -و... اضافه نمائید

مهدی درویش منش شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ

سلام
چند اصطلاح هم به ذهن من اومد که بد نیست اضافه کنید
جن زده(می جن زشه)
جوراب:نوعی گیوه
جیکه خشو و جیکه ملو که متعجبم چرا یادتون رفته
جرنیده:قوی
اگه بازم یادم اومد برات مینویسم
موفق باشید

سلام متشکرم منتظر نظرات کارشناسانه بعدی هستم موفق باشید.

مهدی درویش منش یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ

سلام مجدد
چند کلمه دیگه هم به ذهنم رسید
جنگیر جرغه (گروه) جرلوک(جرلوک کم درازه) جرمل جر جخون جخون زار جیر

سلام .با تشکر ممنونم

مهدی درویش منش پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ

جیر:زیپ جملو جن زشه به کسی اطاق میشود که خیلی شیطون و پر جنبجوش است معنی که نوشتین اشتباه است
میتوانی با گذاشتن تصاویر و عکسهای جالب و همچنین داستانها و حکایت های محلی و غیر محلی مخصوصا داستانهای دنباله را محیط وبلاگ رو جذاب تر کنید چند تا داستان برات میزارم که از سایت عصر ایران گرفتم میتونی با ذکر منبا استفاده کنی

برادر...
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟

البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی




هدفم گم شد!
نمی‏دانم داستان پیرمردى را شنیده‏اید که می‏خواست به زیارت برود اما وسیله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.

یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‏‌اى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى میکرد، غذا می‏داد و او را تیمار می‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود.

پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

هر چه پیرمرد تهیه می‏کرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار می‏کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود!

پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمی‏گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏کوبد و لب می‏گزد!!
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی



چیزی برای نگرانی وجود نداره
فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.

اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.

اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.

اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!

پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!! امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی


جنایت کار و میوه فروش
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی خواهم سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان". سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی



سامانتا / داستانی که خانم ها از نتیجه آن خوشحال می شوند!
طنز
یه روز یه آقایی نشسته بود وروزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.
مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ...

مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود.

زنش معذرت خواهی می کنه و میره به کارای خونه برسه.

.

نتیجه اخلاقی1 : خانمها همیشه زود قضاوت می کنند

.


سه روز بعدش مرده داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ
دوباره می کوبه تو سرش
بیچاره مرده وقتی به خودش میاد می پرسه: چرا منو زدی؟

زنش جواب میده: آخه اسبت زنگ زده بود!

.

.

.
نتیجه اخلاقی 2: خانمها همیشه درست حدس میزنند!
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی



زنی در فرودگاه
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند .وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد … یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.

- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند…
سنگ … پس از رها کردن!
حرف … پس از گفتن!
موقعیت… پس از پایان یافتن!
و زمان … پس از گذشتن

سلام ممنون معنی جر لوک درازه چه بید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد