دیار ما  - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

دیار ما - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

معرفی ابعاد فرهنگی ،تاریخی و اجتماعی دیار شاه عبدالله
دیار ما  - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

دیار ما - شاه عبدالله (مهروبان)،هندیجان ، خوزستان

معرفی ابعاد فرهنگی ،تاریخی و اجتماعی دیار شاه عبدالله

چاووش کربلا؛حکایتی خواندنی از عشق به امام حسین(ع)


بخش اول

مأمور دستی به چشمان مرطوبش می کشد و خطاب به «زید» می گوید: دوست خوبم! راستی که مرا از خواب غفلت بیدارکردی و به راه راست هدایتم نمودی. اینک خودم را به دربار خلیفه می رسانم و حقایقی را که دریافته ام به او

  

        می گویم؛ هرچند به قیمت جانم تمام شود.زید نیز که نگران جان او است، به دنبالش می رود و او را در این سفر مخاطره آمیز همراهی می کند.مامور به شهر بغداد وارد می شود و یکراست به سراغ قصر خلیفه می رود وقتی به در ورودی قصر می رسد کاغذی را از جیب بیرون می آورد و می گوید: از کربلا می آیم، از سوی خلیفه مأموریت داشتم تا قبر حسین را ویران کرده، زمینش را شخم بزنم.

درها یکی بعد از دیگری گشوده می شوند. محلّ ملاقات با خلیفه، سالن بزرگ و زیبایی است. مأمور از جلو و زید از عقبش به پیش می روند. در چند قدمی خلیفه می ایستند. مأمور چشمانش را به خلیفه می دوزد. در نگاهش نوعی خشم و اضطراب نهفته است. قصر را لحظه ای سکوت مبهم فرا می گیرد. قبل از آن که خلیفه به سخن آید؛ مأمور سکوت سنگین قصر را می شکند و با صدای بلند و محزون می گوید:

سال ها به دستور تو تلاش کردم تا آثار حسین علیه السلام را محو کنم و قبر او را به مزرعه و تفریح گاه سرسبز تبدیل نمایمدر این مدت، چیزهای عجیبی دیدم. هرگاه بر قبر او آب بستم، یا به زمین فرو رفت و یا راهش را کج کرده به سوی دیگر، روان شد؛ هر قدر به مقدار آن افزودم، محدوده قبر به اراده خداوند از سطح زمین بلند شد و هرگز آب به آن مکان مقدّس نرسید. آن وقت که مأموریت تو را پذیرفتم، در عالم مستی و نادانی بودم؛ اینک به برکت امام حسین علیه السلام ، نور ایمان در دلم تابیده است و از گذشته خویش پشیمانم!

قیافه خلیفه دگرگون می شود و خشم تمام وجودش را می گیرد و دستور قتل مامور را صادر می کند.ماموران قصر به سرعت او را به بند می کشند. زید در آن گیرودار، خودش را به بیرون قصر می رساند. مدتی تنها و غریبانه در شهر ناآشنای بغداد سرگردان می ماند. روزی که در حال پیمودن کوچه ای بود؛ چشمانش به پاسبانان خلیفه می افتد. آنها چیزی را در سطح کوچه می کشند و با ایجاد رعب و وحشت به پیش می آیند. پاسبانان به او نزدیک می شوند. چشمش به چیزی می افتد که روی زمین کشیده می شود. یک جنازه است؛ جنازه ای بدون سر. طنابی به پاهایش بسته اند و خیابان به خیابان حرکتش   می دهند. یک لحظه همه جا تاریک می شودچشم هایش تار می بیند. مثل این که تمام غم های عالم به سراغش آمده اند.این جنازه دوستش است ولی از دست زید کاری ساخته نیست.در این فکر فرو می رود که هر طور شده باید جنازه دوستش را بدست آورد. چند روز بعد می شنود که آن را درون چاه متروکه ای در خارج از شهر انداخته اند. خودش را به آنجا می رساند. چشمش به پیکر متلاشی شده دوستش می افتد که روی آب های گندیده و تلنبار شده چاه، شناور است. تنها و غریبانه، بیرون آورده تا ساحل دجله حملش می کند. به رسم رفاقت، غسلش داده و بعد از ادای نماز، به خاکش می سپارد. از آن روز به بعد، بیشتر اوقاتش را سرِ خاک او می گذراند.

آن روز نیز در کنار قبر دوستش نشسته بود؛ تشییع جنازه باشکوهی را از دور می بیند با خودش می گوید:

ـ خلیفه مرده است که مردم این گونه عزادارند؟

در دلش جشنی برپا می شود. خیلی زود می فهمد که خوشحالی اش بی فایده است. جنازه کنیزکی به نام «ریحانه» استاو مورد علاقه خلیفه است. شاید تنها کسی است که سال ها، لحظات زندگی او را با رقص و آوازش، شاد و شیرین    می کرد تصمیم می گیرند که بارگاه عظیمی بر فراز خاکش بنا کنند.

زید که ناخواسته به خیل تشییع کنندگان پیوسته است؛ براندوهش افزوده     می شود.شراره های جانسوز غم در دلش زبانه می کشد.ناراحتی او با دیگران فرق دارد. ولی او به یاد مظلومیت فرزند زهرا و زائران جان باخته اش گریه می کند.

منبع: ویژگی های امام حسین علیه السلام ، (ترجمه الخصائص الحسینیه)، علیرضا کرمی، ص 543، به نقل از بحارالانوار، ج 45، ص 407 ـ403.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد